دیشب حسی جالب و دوست داشتنی داشتم، در درون شاد و بر لب لبخند و در چشمانم اشک! فکر کردم دلیلی برای این حالتم بیابم اما انگار هر چه بیشتر فکر می کردم دورتر می شدم، پس بهتر بود فقط لذت ببرم...
چند سال پیش که وبلاگم خیلی زود به زود آپ میشد فکر میکردم چقدر حرف دارم، چقدر ماجرا، چقدر جریان، چقدر حرکت، چقدر پویایی، چقدر تجربه و...
حالا...
حرفهایم چندین برابر شده اما حرفهایی برای نشنیدن و سکوتی برای شنیدن...
حالا به این نتیجه رسیدم خیلیها که سکوت میکنند خیلی خیلی حرف دارند...
سؤالات مختلف و پاسخهای گوناگون. چه مسلمان چه غیرمسلمان چه کسی که به معاد و ... اعتقاد نداشته باشد؛ زندگی میگذرد و گاه میبینی آنکه بسیاری از مسائل را به سخره میگیرد در ظاهر (و نمیدانم آیا در باطن امر!) موفق است. اما همه اینها چیزی است در یک زمین بازی با ۹۰ دقیقه زمان! گویی هیچ چیز معنای واقعی را ندارد حتی همین دقیقه! دقیقهای که میتواند ثانیهای باشد یا سالیانی. اما به هرحال ۹۰ دقیقه است.
زندگی با تمام سوالاتی که در جای جای جهان پرسیده میشود بازی است و تنها این تویی که ۲ راه برای انتخاب داری: کنار آمدن و با شادی سر کردن و از زندگی لذت بردن (و برای این کار در صورت نیاز تغییر دادن معنای واژهها و عملکردها و...)!! البته گروهی این را گول زدن خود میدانند. به نظر من این روش بهتری برای سپری کردن و یا به تعبیری زندگی کردن است. ایستادن را بر دنبال جواب گشتن ترجیح میدهم؛ هر چند همیشه سؤالم این بوده چرا ما همیشه زمانی فکر میکنیم که معنای واقعی چیزی را فهمیدهایم که بوی یأس و ناامیدی دهد؟!!! و کسی که با شادی یا با مقاومت آن را سپری کرده را کسی میدانیم که واقعیت را درک نکرده، حال آنکه او چگونه مقابله کردن را بهتر دانسته! و میداند که جسم و روح به دنبال هماند و اگر جسم شاد باشد روح نیز شاد میشود البته دقایقی وقت میبرد! و راه دیگر به دنبال جواب گشتن و هزاران علت و معلول را قطار کردن و سرانجام به نتیجه واقعی نرسیدن! و آنگاه از بین رفتن روح! و روح که رفت جسم هم باید برود! حالا شاید چند دقیقهای دیرتر!
این تازه یک بازی است! پس از ۹۰ دقیقه، زمانی که خسته چه پیروز و چه شکستخورده منتظر نتیجه ماندی ناگهان بر صفحه نمایش جهان میبینی زده: GAME OVER! و شاید تفاوت تویی که پیروز شدهای با دیگری روشن و خاموش شدن عبارت GAME OVER باشد ولی در کل مفهوم یک چیز است؛ بازی کردنی دوباره اما در زمینی دیگر و با تیمی دیگر! ولی در نهایت بازی همان بازی است...
آیا حقیقتاً ده هزار روز یا بیشتر زندگی کردهای؟ یا اینکه یک روز را ده هزار بار یا بیشتر تکرار کردهای؟
امروز یه چیزی رو فهمیدم، بعضیا عقابند خودشون اوج می گیرن. بعضیا هم بادبادکند که باد می برتشون بالا، تازه یکی هم اون پایین هدایتشون می کنه! بعد هم فکر می کنند خیلی تلاش کردند اما هیچ وقت متوجه نمی شن که اگه باد قطع شه این قدر میان پایین که می رسن رو سطح زمین...
اگه کسی اومد و انتقاد کرد، اگه کسی اومد هر چی خواست گفت فقط برای اینکه دلش خنک شه! تو اگه دنبال پاسخ به حرفاش نباشی و فقط اگه احساس می کنی درسته خودت رو تغییر بدی، اون وقت می شی همون عقابه که اوج می گیره و فاصله اش رو با گنجشک حفظ می کنه! دیگه سنگی که بقیه پرت می کنن بهش نمی رسه بعد دیگه اون عقابه نمی شی که مثل مرغ بمیره! اگه این کارا رو هم بکنی یعنی از فرصت هات استفاده کردی آخه راستش زمان به احترام هیچ کس نمی ایسته...
یادمه پارسال حمید اومد گفت: من کنفرانس فلان درسم با تو یکیه (ساعت کلاسامون فرق داشت) بذار من بپیچونم؛ تو کنفرانست رو به منم بده. منم فایل powerpoint و خلاصه هام رو دادم! هر دو سر کلاس ارائه دادیم و خب استاد محترم هم نفهمید و راضی بود! آخر ترم هم پرینتش را با قلم های مختلف به استاد تحویل دادیم!!!
و اما یک ترم گذشت....
اول ترم:
- پریسا: مریم موضوع کنفرانس من همون کنفرانسی که تو ترم پیش داشتی!
-خب باشه عزیزم من فردا فایل پاور پوینت و خلاصه و تایپ متنش رو برات می یارم!
- دستت درد نکنه!
امروز روز ارائه کنفرانس پریسا بود...
استاد از کنفرانسش راضی بود و بعد از کلاس بهش گفته بود کارش داره!
پریسا با کلی چی می خواد بگه رفت پیشش!
-استاد: آفرین خیلی خوب بود! خب فقط یه لطفی کن چون خیلی با استعدادی از ترم پیش چند تا ارائه خوب هم بوده همش رو جمع کن و یکیش کن!!!
3 تا پروژه آورد که خب 2 تاش مال من و حمید بود!
آری و این بسی ما را شاد نمود!
این استادا خیلی خوب حس دانشگاه رو به آدم القا می کنن!!!
تو راه برگشت یاد 2 سال اول افتادم؛ جالب بود خیلی وقتا خندیدیم خب طبیعتا بعضی وقتا هم ضد حال می خوردیم.... اما جالب بود... اینقدر سر این موضوع به وجد اومدم!!!! گفتم به حمید جریان رو می گم وتازه یادم اومد اون خیلی وقته یه جای دیگه تو این دنیای بزرگه!!! یه ترمه که نمی یاد و اینکه ما آدما چقدر فراموش کاریم!!! به خودم یه پوزخند زدم!!! که اگه این جریان نمی شد یاد بقیه می افتادی!
به هر حال همه جریانات زندگی یه تلنگرن! یه تلنگر برای این که گاهی هم سرت رو بالا بگیری و اطرافت رو نگاه کنی....
امروز رو دوست داشتم! آسمون هم امروز خوشگل بود! امروز دلتنگ تمام سالهای پیش بودم! امروز در راه برگشت فراوان با خود حال نمودیم!!!
پ.ن: عامل انگیزشی نوشتن این پست 2 تا امتحانی است که اینجانب دارم!