چکاوک

تا زنده ای مبادا بمیری!

چکاوک

تا زنده ای مبادا بمیری!

دنیای پر از پارادوکس

عاشق ام ولی مجنونی نیست، فارغم ولی لیلی ای در کار نیست... 

 

می خندم اما یاری نیست، می گریم اما خاطری نیست.... 

 

رویایی هست اما تصویری نیست، امیدی هست اما پایانی نیست... 

 

وابسته ام اما بندی نیست، آزادم ولی رهایی در کار نیست... 

 

مانده ام از منی که یک نفره با فکری دو نفره ادامه می دهم و تویی که نمی دانم که هستی اما  

 

من همچنان منتظرت می مانم...   

 

 

 

دلتنگی

همیشه از خودم می پرسیدم چرا آدما بچه ها رو اینقدر دوست دارن، می گفتم شاید چون نازن یا پاکن و یا.... امروز احساس کردم شاید یه نوع حس حسودی محترمانه بهشونه!!!  

این روزا بدجور دلتنگ می شوم که گاه نمی دانم چطور به ذهنم می آید... مثل لج کردنهای بچگیم که دامنم یه رنگ و کفش و جوراب و بقیه چیزام هر کدام یه رنگ و منی که لذت می بردم از اوج زیباییم... دلتنگ از بارفیکس! افتادنم و نفسم در نیامدن... دلتنگ سال اول مدرسه که همش یادم می رفت که باید گفت خانوم معلم نه اینکه تا جواب می خواستم بدم داد بزنم مامان من بگم... 

زمانی که جلوی معلمم وایسادم که این عکس چاقو نیست عکس کارد است! و حالا منی که هر روز جربزه ام کمتر می شود... منی که هر روز می گم از این ماه دیگه نمی رم سر کار و می شینم کتاب می خونم، می گردم، مقاله هام رو درست می نویسم و دوباره... حس بادکنکی دارم که دیگران ازم تعریف می کنند و من از داخل تهی و نازکتر... تا کجا ادامه می دهم؟... نمی دانم 

 

مقاله هایم مانده، خوب شروع کردم برایش کتاب و مقاله انگلیسی خواندم و حالا یک هفته ای بیشتر وقت ندارم و باز باید سرهم بندی کنم...  

 

 

  

خلصه

از ۲۲ خرداد تا حالا هر روز می خوام بنویسم اما... و بالاخره خواستم برای رهایی از خستگی همه جوره که این دولت خدمت گذار برایمان به ارمغان آورد ۱۲ مرداد تولدم رو جشن بگیرم که این دولت مردمی به مناسبت مهرورزی به اینجانب مراسم تنفیذ رو این روز قرار داد که بازم مثل یک و نیم ماه گذشته بیام بنویسم و دوباره بی خیال شوم... چه گذشت این روزها و چه خوب حک شد در جانمان... 

 

می آیم....