دیشب حسی جالب و دوست داشتنی داشتم، در درون شاد و بر لب لبخند و در چشمانم اشک! فکر کردم دلیلی برای این حالتم بیابم اما انگار هر چه بیشتر فکر می کردم دورتر می شدم، پس بهتر بود فقط لذت ببرم...
[ بدون نام ]
یکشنبه 21 مردادماه سال 1386 ساعت 08:53 ب.ظ
salam maryam.che hese ghashang va ashnaeey.man ham kheylyy intory misham vali har bar ham hes mikonam ke cheghadr dar eyne lezaty ke mibaram,ghamginam va ba vojoode inke ziad pish miad vali har bar hes mikonam ke nesbat be ghabl bishtar ba in hes ehsase GHARIBI mikonam...
می دونی سنیه خیلی وقتها هست که هم ناراحتی و هم شادی ولی احساس می کردم این حس برای اولین بار توم به وجود اومده شاید برای همینه که خیلی دوستش داشتم...
salam maryam.che hese ghashang va ashnaeey.man ham kheylyy intory misham vali har bar ham hes mikonam ke cheghadr dar eyne lezaty ke mibaram,ghamginam va ba vojoode inke ziad pish miad vali har bar hes mikonam ke nesbat be ghabl bishtar ba in hes ehsase GHARIBI mikonam...
می دونی سنیه خیلی وقتها هست که هم ناراحتی و هم شادی ولی احساس می کردم این حس برای اولین بار توم به وجود اومده شاید برای همینه که خیلی دوستش داشتم...
دیشب که اتفاق خاصی نیفتاد!
؟)
شما در خواب بودی! این قدر که شام می خوری همچین می خوابی که فقط پتک جواب می ده. مامان می گفت داری می شی ۱۰۰ کیلو! داداش من به فکر سلامتی ات باش:)