همیشه از خودم می پرسیدم چرا آدما بچه ها رو اینقدر دوست دارن، می گفتم شاید چون نازن یا پاکن و یا.... امروز احساس کردم شاید یه نوع حس حسودی محترمانه بهشونه!!!
این روزا بدجور دلتنگ می شوم که گاه نمی دانم چطور به ذهنم می آید... مثل لج کردنهای بچگیم که دامنم یه رنگ و کفش و جوراب و بقیه چیزام هر کدام یه رنگ و منی که لذت می بردم از اوج زیباییم... دلتنگ از بارفیکس! افتادنم و نفسم در نیامدن... دلتنگ سال اول مدرسه که همش یادم می رفت که باید گفت خانوم معلم نه اینکه تا جواب می خواستم بدم داد بزنم مامان من بگم...
زمانی که جلوی معلمم وایسادم که این عکس چاقو نیست عکس کارد است! و حالا منی که هر روز جربزه ام کمتر می شود... منی که هر روز می گم از این ماه دیگه نمی رم سر کار و می شینم کتاب می خونم، می گردم، مقاله هام رو درست می نویسم و دوباره... حس بادکنکی دارم که دیگران ازم تعریف می کنند و من از داخل تهی و نازکتر... تا کجا ادامه می دهم؟... نمی دانم
مقاله هایم مانده، خوب شروع کردم برایش کتاب و مقاله انگلیسی خواندم و حالا یک هفته ای بیشتر وقت ندارم و باز باید سرهم بندی کنم...
سلام
زیبا می نویسید. ساده وروان.
خداحافظتان باد.
آخی ی ی ی مریم خیلی ناز بودیا بچه بودی!!!! الان هی تصورت می کنم خنده م می گیره :))))
مریم چقدر خوب که نوشتی. ادامه بدیا....